گذر روزها...

دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

گذر روزها...

همیشه از حرکت سریع زمان وحشت داشتم . از اینکه ثانیه ها بدنبال هم سریع می گذرند، برای همین از ساعت اصلا خوشم نمیاد... از گذر روزها و ساعت ها ...

کاش می شد زمان را متوقف کرد کاش میشد اما...

دلم خیلی گرفته از بازی بی رحم زمونه... دلم شکسته... نمی دونم شاید این منم که همیشه خلاف جهت جریان آب شنا می کنم و همیشه این سوال برایم پیش میاد که چرا همه چیز برعکس پیش میره...

لحظه ها... لحظه های بی اعتبار ...

آخ که اگه آدمها می دونستند که زندگی چقدر بی اعتباره این همه برای بودن دست و پا  نمی زدن و فقط...

فقط در همان لحظه ناب عشق... آن نگاه های دزدکی، آن تپش قلب که سعی می کنی آرامش کنی، آن هرم داغ که روی گونه می شینه ... فقط این لحظه هاست که باقی می مونه... آن اولین باری که نگاهش می کنی و از نهان وجودت صدای قلبت را می شنوی که جای تو سخن می گه که « دوستت دارم» فقط این لحظه هاست که اعتبار داره... و هیچ

لحظه ها... لحظه های ناب...

اما دلم گرفته چون حسرت دیدن چشمات... لمس دستهایت.... در دلم مونده

از بازی سرنوشت بیزارم... بیزار...

شاید این سرنوشت منه ... شاید این سرنوشت ما است...

« نشانی بر من بگذار...

              نشانی از عشق...

تا بهانه ای شود برای

              فریاد خاموشم...

نشانی از جنس باران...

        تا تمام وجودم بی پروا ...

                   نامت را فریاد کند...»

 





+ نوشته شده در  یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 23:25  توسط پسر حوا و دختر آدم